صفحه ها
دسته
آرشیو
آمار وبلاگ
تعداد بازدید : 6389
تعداد نوشته ها : 0
تعداد نظرات : 0
Rss
طراح قالب
وحيد اسدي
  • «یادگاران» عنوان کتابهایی است که بنا دارد تصویرهایی از سالهای جنگ را در قالب خاطره‌هایی بازنویسی شده، برای آن ها که آن سالها را ندیده‌اند نشان بدهد. این مجموعه راهی است به سرزمینی نسبتاً‌ بکر میان تاریخ و ادبیات، میان واقعه‌ها و بازگفته‌ها. خواندنشان تنها یادآوری است، یادآوری این نکته که آن روزها بوده‌اند، آن مردها بوده‌اند و آن واقعه‌ها رخ داده‌اند؛ نه در سال‌ها و جاهای دور، در همین نزدیکی.
 
  • محمود کاوه مرد بزرگی بود، نظامی بزرگی هم بود، با سن کمش کارهای بزرگی کرد. اما آن چه در این کتاب آمده شرح بزرگی او نیست. شرح بزرگی او داستانی است به بلندای یک عمر و این تنها صد تصویر از این عمر است. تصویرهایی که بنا دارند خواننده‌شان را با محمود کاوه کمی و تنها کمی آشناتر کنند. تنها آن قدر که با شنیدن نام محمود کاوه به یاد کاوه آهنگر نیفتد.
اگر هم رزمی از همرزمان او، یا کسی از کسانشان در این چند ورق محمودی می‌یابد که با محمودی که می‌شناخت فرق دارد. باید گفت حق با او است. آن مردی که با نام محمود کاوه زندگی کرده است با این تصاویر رور کاغذ فرق‌های زیادی دارد. فرق‌هایی که هر کسی با آلبوم عکس‌هایش دارد. 
  • یک
بچه که بود با خودم می‌بردمش سرکار. شاطر بودم. می‌نشاندمش در مغازه. نمی‌گذاشتم با هر کسی برود و بیاید. 
  • دو
می‌گفت«‌ فردا که شاه می‌آد، اگه بتونم برم رو پشت بوم، دو تا سنگ پرت کنم بخوره تو کله‌ش، خیلی خوب می‌شه.»گفتم « همچی کاری نکنی‌ ها! خونه زندگیمون رو از بین می‌برن داداش». گفت « آره. نمی‌شه. اما اگه می‌شد، چه خوب می‌شد. نه؟»  
  • سه
ـ کجا می‌ری بچه؟ـ مدرسه.ـ این چیه؟ ـ کتابه.پاسبان کتاب را گذاشت کنار و شروع کرد جیب‌های محمود را دنبال اعلامیه گشتن. فکرش نمی‌رسید که شاید این کتاب هم مثل اعلامیه ممنوع باشد.  
  • چهار
دو تا طلبه راه افتاده بودند، در مغازه‌ی پدر محمود که «‌حاج آقا! این دوچرخه چیه خریده‌ای برای بچه‌ت ؟ دیگه همه‌ی حواسش به دوچرخه است. می‌ره دوچرخه سواری.» پرسیده بود «چه طور مگه‌؟ می‌گه می‌رم مدرسه که.»گفته بودند «مدرسه که می‌آد،» پرسیده بود « درسش را نمی‌خواند؟» گفته بودند « درس هم می‌خواند. خوب هم بلد است. مباحثه هم می‌کند. مطالعه هم می‌کند. اما تا کارش تمام می‌شود، می‌‌پرد روی دوچرخه و می‌رود .» پرسیده بود « چه کار کنم؟ بگیرم ازش؟ »گفته بودند « نه! فقط نصیحتش کن.» 
  • پنج
دختر بی حجاب که می‌آمد در مغازه، محمود به‌ش جنس نمی‌داد. یکی آمده بود و محمود هم به‌‌ش جنس نداده بود و خلاصه دعواشان شده بود. محمود هم بچه بود. سفت ایستاده بود که نه،‌به تو جنس نمی‌دهم. طرف هم رفته بود و شب با پدرش برگشته بود و شکایت محمود را به آقا جان کرده بودند و یک سیلی هم توی گوش محمود زده بودند. طفلک به ملاحظه‌ی آقاجان صدایش در نیامده بود. سیلی را خورده بود و دم نزده بود. می‌دانست که اگر کار به آژان وآژان کشی بکشد،‌ برای آقا جان بد می‌‌شود. 
  • شش
اخلاق عجیب و غریبی داشت. بداخلاقیش هم دل نشین بود. می‌رفت لباس عوض کند، اگر لباس تمیز و مرتب سر جایش بود که بود، اگر نبود، نه چیزی می‌گفت که مثلاَ لباسم کو یا چه، نه خودش می‌رفت دنبالش که اگر کثیف است بشویدش یا اگر جایی دیگر است پیدایش کند. رها می‌کرد و می‌رفت. 
  • هفت
 عاصی کرده بود بچه را. « بدو رو. خیز، برپا. بشین. برپا. بشین. برپا. خیز. بشین.» آخر توی یکی از خیزها افتاد روی یک کپه سنگ و دستش آش و لاش شد هردوشان بیست، بیست و چند سالی از من کوچکتر بودند. رفتم جلو، داد و فریاد که « این چه وضعشه؟ این چه طرز آموزش داد نه؟ شهیدش کردی بچه رو که.»دستم را گرفت و گفت «‌آروم باش، هر چی این جا مجروح بشه، زود خوب می‌شه. عوضش اون جا دیگه جا نمی‌مونه، بی هوا زخمی نمی‌شه. کم نمی‌آره. آموزش یعنی همین دیگه.»  
  • هشت
طبس که رسیدیم محمود گفت «‌هر چی جامونده ضبط کنید و صورت بردارید.»‌حتا سلاح‌های روی هلیکوپتر ها را هم باز کردیم. روحانی‌ای بود که آن روزها بسیار مشهور بود. او هم از راه رسید. آمد توی هلیکوپتر. گفت « دارید دزدی می‌کنید. شما دزدید.» محمود عصبانی شد. داد و فریادش رفت هوا. گفت « ما دزدیم؟‌ برده‌یم خونه‌مون که دزد شدیم؟ همین طوری دهنت رو باز  می‌کنی شما و به پاسدار تهمت دزدی می‌زنی؟ من‌ شرعاً عرفاً قانوناً راضی نیستم.اومدیم‌ این وسایلو داریم جمع می‌کنیم، صورت برداری می‌کنیم، انتقال می‌دیم. اومدیم این جا مستقر شدیم که اگر برگشتند، عوض وسایل آماده شون با ما مواجه بشن، بعد شدیم دزد؟» طرف رفت روی آمبولانسی که آن جا بود، گفت همه‌ی پاسدارها رو جمع کردند، از  همه‌شان عذرخواهی کرد. 
  • نه
شب که امام می‌ایستاد به نماز، محمود می‌رفت از آن بالا امام را نگاه می‌کرد. خیلی دوست داشت. تا این که دادند. آن جا را سیم خاردار کشیدند. شاید فقط برای این که محمود نرود. 
  • ده
 اولین بار که از بیت امام آمد مرخصی، دیدیم محمود محمود دیگری شده. پاک عوض شده بود. نمازهاش هم عوض شده بود. کیف می‌کردی نگاه کنی. 
  • یازده
گاهی مادر می‌نشست به تماشاش، تا می‌فهمید کلافه می‌شد، اخم می‌کرد، حتا بلند می‌شد می‌رفت. طاقت نگاه نداشت. از جبهه هم که می‌آمد، می‌رفت توی اتاقش و در را می‌بست. حوصله نمی‌کرد بنشیند و بیایند  دیدنش.  
  • دوازده
گفت «چشمتون روشن . محمود آقاتون هم که به سلامتی آمده »گفتن «محمود؟  نه نیامده»گفت «چرا! چهار پنج روز میشه که اومده»فرداش از بجنورد زنگ زد که «آقا جان ! ببخخشید که نیودم پیشتون.اومده بودم نیرو ببرم.فرصت نشد.»گفتم «فکر کردم قهر کردی با ما . برو خدا پشت و پناهت . دعات می  کنم.» 
  • سیزده
ماموریت داشت تهران . درست روز بعد عروسیش.گفتیم که با هم بریم.ماه عسلمان هم باشد.رفتیم، تهران که رسیدیم ، خانه یکی از بستگانش ،من را گذاشت و رفت دنبال کارهایش.این هم ماه عسلمان 
  • چهارده
اولش یکی دو تا نامه نوشتم برایش. تازه عروس بودم، اما جوابی نیامد. می‌فهمیدم یعنی چه. بعد دیگر حتا یک نامه هم ننوشتیم به هم. نه محمود، نه من. قرار بود سد راهش نشوم. می‌ترسیدیم از وابستگی عاطفی. می‌ترسیدیم عقبش بیندازد. 
  • پانزده
به‌ش گفته بود «‌محمود آقا! شما هم دیگه باید جبهه رفتنتون رو کم‌تر کنید. بالاخره این بنده‌ی خدا هم» وبا دستش اشاره کرده بود به آن طرف خانه، به جایی که حدس زده بود که زن محمود آن جا است، و باقی حرفش را گفته بود« بنده‌ی خدا هم بچه‌‌ی مردمه. امانته دست شما.» محمود هم گفته بود «‌گفته این یکی امانته؟ فقط همینه که بچه‌ی مردمه؟  اونا که تو جبهه‌اند بچه‌ی مردم نیستند؟»‌ 
  • شانزده
نصفه شب خواب بودم که می آمد.بعد از هشت ماه نه ماه که نیامده بود . باز صبح که چاشدم ، می دیدم نیست.رفته همین قدر. 
  • هفده
مادرش می گفت «من دامادش کردم که شاید عروسم نگهش دارد.تو هم که نتونستی پا بندش کنی . »اصلا نخواسته بودم پا بندش کنم .قرار هامان را از قبل با هم گذاشته بودیم. 
  • هجده
توی ماشین نشسته بودیم. به‌ش گفتم« داداش! بیش‌تر بیا و سر بزن. به ما. به مادر. به زنت.»‌گفت « آخرش چی؟ وقتی شهید شدم چی؟»‌همان یک بار دیدم از شهید شدن حرف بزند. 
  • نوزده
گفتم «‌مادرم بچه‌ات به دنیا اومده. ما هیچی. خانواده‌ی زنت خیلی دل خون. بیا،» گفت « نمی‌تونم. کار دارم.» ده روز بعد آمد.از راه که رسید گفت « اسمش رو بگذارید زهرا.»‌گفتیم «‌باشه. زهرا. حالا برو ببینش.»  
  • بیست
می‌پرسیدیم « زهرات چه طوره؟» اسم دخترش رو که می‌شنید، گل از گلش می‌شکفت. می‌گفت «‌خوبه،»  چه قدر دخترش  را دوست داشت و چه قدر کم دیدش.  
  • بیست و یک
خانمش ‌آمده بود ارومیه که ببیندش. از مهاباد رفت ارومیه. کلش یک ساعت ارومیه بود. سلام و احوالپرسی و « مراقبت بچه باش» و خداحافظ . انگار تلفن. گفته بود‌« باید برم. کار دارم.» 
  • بیست و دو
آخر شب بود. دلم برایش تنگ شده بود. به خودم گفتم «‌تو چه طور خواهری هستی؟ برادرت توی بیمارستانه،‌ برو یه سر به‌ش بزن.»‌ می‌دانستم ناراحت می‌شود که شب برویم بیرون. گفتم «‌علی الله. می‌روم، هر چه باداباد.»‌رفتم. پشت در اتاقش مراقب ایستاده بود و برق اتاقش خاموش بود. گفتم «‌لای در را باز کنید، من این را برایش بگذارم تو و یک نظر ببینمش و بروم.» یادم نیست چی برایش برده بودم، ولی یک چیزی برده بودم. بیشتر بهانه بود. در را که باز کردند، دیدم صدایش می‌آید. مناجات می‌کرد. خواستم بیایم بیرون که من را دید. گفت « این جا چه کار می‌کنی؟» گفتم «‌دلم برات تنگ شده بود، آمدم ببینمت.»‌گفت « من راضی نیستم این ساعت شب بیایی این جا.» گفت « زود می‌روم.»‌گفت « برو.»‌ 
  • بیست و سه
داشتم می‌رفتم بالای تپه. یکباره دیدم از آن بالا تیر می‌آید. خودم را آماده کردم که جواب بدهم. سمت را پیدا کردم و داشتم اسلحه‌ام را میزان می‌کردم که از آن بالا فریاد زد « نزن. نزن. قبول. آمادگیت بیست.» محمود بود. خندیدم و رفتم بالا. تازه بلند شده بود. هنوز ضعیف بود. 
  • بیست و چهار
 یاد نیست داشتم چه می‌گفتم. شاید داشتم می‌گفتم « برادر کاوه! به نظر من توی این عملیات..» به هر حال برادر کاوه داشت توی حرفم. یکی از کشته‌ها تا اسم کاوه را شنید زنده شد و نارنجک را انداخت سمت کاوه. ترکش سر و گردنش را گرفت. وقتی می‌بردندش، گفت « جون تو و جون این قله.» گفتم « چشم.»انگار به نظرش رسید بس نبوده. گفت « وای به حالت اگه این قله از دست بره.» باز هم گفتم « چشم.» بردندش بیمارستان. 
  • بیست و پنج
تادیدمش پرسیدم «‌داداش! چرا صورتت این قدر ورم کرده؟» گفت «‌نه. کی می‌گه؟»گفتم «‌ایناها.»‌و آینه را از روی تلویزیون برداشتم دادم دستش. نگاه کرد و گفت «نه. ورم نکرده.»‌رفتم توی آشپزخانه، می‌شنیدم که یواش یواش به آقا جان می‌گفت «مدیته. فکر کنم اثر ترکش‌ها است.» توی سرش پر ترکش بود. 
  • بیست و شش
زخمی که شده بود، عشایر برده بودندش خانه‌ی خودشان. می‌گفتند «‌باید این جا بماند تا خوب شود.»‌می‌گفتند «‌غذای سپاه قوت ندارد. بخورد دیرتر خوب می‌شود. باید بیاید غذای خودمان را بخورد تا جان بگیرد.»‌ 
  • بیست و هفت
گفتم «‌چی شده بابا جان؟ چرا نمی‌ری؟ این بار اومده‌ای ده روز مونده‌ای.» فکر می‌کردم که لابد با یکی از فرمان‌ده‌هاش دعواش شده که نمی‌رود. گفت «‌اومده‌م نیرو ببرم. طول می‌کشه. باید تمام استان رو از زیر پا در کنم.»‌ 
  • بیست و هشت
آمدنش را یادم بود. می‌گفت «‌نمی‌دونم مادرم اگه اجازه بده می‌آم.» محمود رو کرد به مادر طرف و پرسید « شما اجازه می‌دید بیاد؟»‌مادرش گفت « بره. اگره با شما می‌خواد بره، خوب بره. سپرده است به دست شما.» حالا چهار ماه بعد، طرف توی شناسایی شهید شده بود. محمود کلی این طرف آن طرف زد تا توانست جنازه را برگرداند. بعد من را صدا کرد و گفت «‌نمی‌دونم با این چه کار کنم. روم نمی‌شه ببرمش پیش مادرش گفتم « من می‌برم.» 
  • بیست و نه
اولین حضور یگان ویژه‌ای شهدا در کردستان همان راهپیمایی در سنندج بود. قبل راهپیمایی محمود هی آمد و رفت وهی تای آستین‌ها و گترها وبند پوتین‌ها را فانسقه‌ها را چک کرد؛ چند بار. تا از همه مطمئن نشد نرفتیم داخل شهر. وارد شهر شدیم و تا مقر رفتیم. خبر رسید که همان شب رادیو‌های محلی ضد انقلاب اعلام کرده‌اند یک واحد ویژه به کردستان آمده که لااقل شش ماه در اسرائیل آموزش دیده است. ما را گفته بود. گفته بود در اسرائیل آموزش دیده‌ایم. خیلی ترسیده بودند.  
  • سی
خیلی وقت‌ها قبل از عملیات بند پوتین‌ها را هم خودش چک می‌کرد. جیر‌ه‌ها را هم. می‌گفت «‌دنبال طرف  داری می‌دوی با بند پوتین شل. اون می‌ره تا دو تا کوه اون طرف‌تر، تو بند پوتینت باز می‌‌شه، می‌ره زیر پای پشت سریت، معلقت می‌کنه ته دره. پنج کیلو کمپوت و کنسرو با خودت برمی‌داری، بعد می‌خواهی بدوی توی کوه؟ جیره‌ی خشک فقط. با یک قمقمه آب.»  
  • سی و یک
لباسش همیشه گتر :رده بود وآرم‌دار. وقت خواب هم با لباس گتر کرده می‌خوابید. چهارسال باش توی یک پادگان بودم، یک بار دم پایی پاش ندیدم. همیشه پوتین. کمرش را این قدر سفت می‌‌کشید که توی پادگان هیچ کس نمی‌توانست ادعا کند می‌تواند انگشتش را لای کمربند او یا فانسته‌‌ی او کند:  نظامی‌ بود. واقعاً نظامی بود. 
  • سی و دو
می‌گفت جلسه‌ی فرمانده‌ها ساعت هشت یا نه مثلاً؛ یک ساعتی. سر ساعت که می‌شد، در را می‌بست. اگر کسی ده دقیقه دیر می‌‌آمد، راهش نمی‌داد. می‌گفت «‌همان پشت در بایست.»بعد از جلسه هم با توپ و تشر می‌رفت سراغش؛ عصبانی. می‌گفت « وقتی توی جلسه ده دقیقه یر می‌آیی، لابد   توی عملیات هم می‌خواهی به دشمن بگی ده دقیقه صبر کن،‌برم آماده شم، بعد پیام بجنگیم. این که نمی‌شه که. این نیروها زیر دستت امانتند. می‌خواهی این جوری نگه‌شون داری؟» 
  • سی و سه
گفت«‌آمار! آماریگان!» گفتم« اجازه بدین تا فردا تکمیل می‌شه.» رفت حالا‌ آمار کجا بود؟ شب تا صبح  بچه‌ها را کشیدم  به کار. صبح آمار حاضر شد. دادیم  دستش. نگاه کرده نکرده، سه تا اسم گفت. دو تاش توی لیست نبود. پاره کرد ریخت توی آتش.گفتم « لیست مادر بود.»‌گفت «‌فایده نداره، از نو،»باز رفتیم یک شب تا صبح لیست درست کردیم. باز چند تا اسم  گفت. یکی دوتاش نبود. باز پاره کرد ریخت توی آتش. گفت « اینم نشد، از نو.»بارسوم رفتیم اتاق به اتاق و چادر به چادر از زیر سنگ هم که بود آمار نیرو را نفر به نفر  گرفتیم. آوردیم. فقط یک نفر نیروی آزاد رفته بود مرخصی که توی لیست ما نبود. گفت «‌این کو؟»‌باز آمد پاره  کند. نگاه کرد دید بچه‌ها  دارند گریه می‌کنند. گریه که یعنی اشک آمده بود توی چشم‌هاشان. پاره نکرد.اصلاً‌ حالتش فرق کرد. فقط گفت «‌بابا! آخه این‌ها هر کدومشون یه آدمن. نمی‌شه  بگیم حواسمون نبود که این این‌جا بود جون اینا رو به ما سپرده‌ن.»  
  • سی و چهار
نقشه را پهن می‌کرد  و می‌نشست وسط نیرو‌ها. بسم الله که می‌گفت نفس از کسی در نمی‌آمد. بعد مثل بچه کلاس اولی‌ها از همه درس می‌پرسید. « پا شو  بگو این جا چی بود. پا شو این قسمت رو توضیح بده.» اگر کسی اشتباه می‌کرد، می‌گفت « بنشین. دوباره توضیح می‌دم. گوش می‌کنید؟» این قدر  توضیح می‌داد تا دیگر کسی اشتباه نکند. می‌گفت «‌اشتباه توی این اتاق، خون نیرو است توی عملیات.» گاهی یکی خیلی پرت بود. بقیه را می‌فرستاد بروند و خودش باز با این می‌نشست. می‌شد هفت ساعت، هشت ساعت. 
  • سی و پنج
بی‌سیم زدم « محمود جان! قله فتح شد. خیالت راحت.» گفت «به این زودی فتح شد؟»گفتم «کلی اینجا جنگیدیم‌ها. چی به همین زودی؟»  گفت « زمین شیب نداره؟‌اون‌جا که هستی، روی قله، زمین شیب نداره؟» گفت  «‌حالا یه مختصر شیبی رو به بالا داره.» گفت « مرد حسابی! همون مختصر شیب رو بگیر و برو. جلوتر که بری بیشتر می‌شه. هنوز کو تا قله؟» رفتیم. دیدیم راست می‌گفت. 
  • سی و شش
دو نفر واقعاً بریده بودند. پیاده‌روی طولانی‌ای  بود و تجهیزات  هم کامل و سنگین. بریده بودند. هیچ کار هم نمی‌شد کرد. نیروی متخصص بودند. اگر می‌ماندند، این مرحله‌ی عملیات انجام نمی‌شد؛‌ یعنی همه لو می‌رفتیم، یعنی عملیات لو می‌رفت، یعنی می‌فهمیدند ما می‌خواهیم سد را بگیریم، یعنی سد بوکان  را می‌فرستاند هوا که دست ما نیفتد، یعنی هزار تا یعنی دیگر. اگر هم می‌ایستادیم، صبح می‌شد و باز عملیات لو می‌رفت. کوله پشتی و اسلحه‌شان را گرفتم، دادم بچه‌های دیگر  بیاروند،‌ ولی فایده‌  نداشت. چشمشان از راه ترسیده بود. آخر به محمود خبر دادیم. آمد.گفت « کی نمی‌تونه بیاد؟»تا گفتم « این دو نفر..»قنداق تفنگش رفت بالا وآمد خورد  توی کمر این دو تا بی‌چاره. گفت « اگه جایی غیر از سر ستون ببینمتون،‌ می‌کشمتون.» دلمان می‌سوخت. چاره‌ای هم نبود. تا صبح هر چه نگاه کردم، دیدم سر ستون بودند. 
  • سی و هفت
 توی این همه عملیات، فقط یک بار دیدم گفت «‌راه دشمن را از یک طرف باز بگذارید که بتواند فرار کند.» توی عملیات آزادسازی سدبود. می‌گفت  « اگر نتوانند  فرار کنند، به فکر  خراب کردن سد می‌افتند.» 
  • سی و هشت
وارد تأسیستات سد که شدی، کف ورودی سد نوشته‌اند محمود کاوه؛ که هر کس آمد،‌ اسم محمود را لگد کند و تو برود. بس که از محمود متنفر بودند.  
  • سی و نه
رفته بودیم کمین بزنیم،‌دیر رسیدیم. خودممان افتادیم توی کمین. شب تاریک تاریک بود. دیدیم در یک آن از دو طرف گلوله است که می‌آید. همه زمین گیر شدیم. صدای کاوه را می‌شنیدیم. توی آن تاریکی یک سیاهی می‌دیدیم که می‌دوید این طرف و آن طرف و داد می‌زد این طوری کن، آن طوری کن.دیدم یک نارنجک تفنگی که معمولاً برای پاکسازی  سنگر می‌زنند، کنارش منفجر شد. دو دستی زدم توی سرم. گفتم تکه تکه شد. دود و‌آتش که نشست، دیدم یک نفر دارد از میان سرم داد می‌زند که « تو چرا نشسته‌ای؟ چرا اسلحه‌ت رو مثل چوب دستت گرفته‌ای، کاری نمی‌کنی؟» صداش را که شنیدم، از خوشی مردم. 
  • چهل
خبر رسانده بودند که می‌خواهیم بیاییم شهر را بگیریم، کسی توی شهر نباشد. مردم هم از ترس، مغازه‌های بازار را بسته بودند و رفته بودند خانه‌هاشان. در کل بازار شاید چند تا مغازه بیشتر باز نبود.به کاوه گفتند که ضد انقلاب الان است که بیاید، شهر را هم مردم از ترس تعطیل کرده‌اند. به من گفت : «یک قوطی رنگ و یک قلم مو بردار و با بچه‌ها بیا.» رفتیم بازار. گفت «‌روی مغازه‌های بسته را شماره بزن»‌شروع کردم شماره زدن. هنوز به آخر بازار نرسیده، دیدیم مردم دارند بر می‌‌گردند مغازه‌ها را باز می‌کنند. فکر کرده بودند لابد اعدامشان می‌کنیم که مغازه‌شان را بسته‌اند. ترس ترس را از رو برد. آنها هم از خیر تصرف شهر گذشتند خیلی منتظرشان شدیم، نیامدند. خون از دماغ کسی هم نیامد. 
  • چهل و یک
نشسته بودیم غذا را بیاورند که یک ماشین جلوی غذا خوری ایستاد و چند نفر آمدند و پشت سر من روبه روی محمود نشستند. محمود و دو سه تا از بچه‌ها پریده‌اند سر این‌ها. اسلح   داشتند، اسلحه‌ها را ازشان گرفتند و دست و پاشان را بستند و گفتند « کی هستید و چی هستید» و از این حرفها.گفتند  « شنیدیم کاروه آمده شهر، توی فلان غذاخوری نشسته، آمده بودیم ترورش کنیم.» 
  • چهل و دو
رفته بود آن بالا داد می‌زد « بچه‌ها بیایید. قله فتح شد.» خودش بود و ژـ سه‌ی قنداق کوتاهش. 
  • چهل و سه
برگشت سمت من و توی تاریکی گفت «کی هستی؟» دیدم الان است که بزند. گفتم «‌نزنی. منم» گفت «مگه نگفتم دنبال من راه نیفت؟»‌گفتم « خب بابا داری تنها می‌ری.»گفت « تنها می‌رم. گرگ که نمی‌خوردم.»حالا همه‌ی دور و بر کومله ودمکرات بودند که من پیش گرگ‌ها راحت می‌تونستم بخوابم، اما پیش این‌ها نه. چی به‌ش بگم؟ گفتم « می‌ترسم تنها بر‌گردم.»گفت «برو. برو بازی در نیار.»گفتم «چشم.» 
  • چهل و چهار
سینه خیز تا پیششان رفت. کمینشان توی غاربود، اسلحه‌هاشان را همان‌جا گذاشته بودند و آمده بودند بیرون چایی بخورند، رفت و بی صدا کتریشان را برداشت. طرف دستش را آورد کتری را بردارد، دید کتری نیست. بلند شد و خندید و گفت « یه چایی  هم بدین ما بخوریم.» چایی ریختند برایش. خورد و دست‌هاشان را بستیم و بردیم تا مقرشان را پیدا کنیم. یکیشان  می‌خواست داد و فریاد کند که توی مقر باخبر شوند. زد زیر گوشش و گفت « کار تو دیگه از این حرف‌ها گذشته. راهت رو برو.» 
  • چهل و پنج
خیلی بی‌کله بود. کنارش راه می‌رفتم. کنار گوشم صدای گلوله شنیدم، سرم را دزدیدم. عصبانی شد. گفت‌« مگه منو نمی‌بینی چه طوری می‌رم؟ سر تو چرا می‌دزدی؟ داره با دوربین نگاه می‌کنه ببینه من وتو می‌ترسیم یا نه.»معاونش از راه رسید. داد زد « محمود سر تو بزد.»بعد هم خیز برداشت و کوبیدش زمین. گلوله از بیخ گوششان رد شد و دیوار پشت سرش را سوراخ کرد. درست همان‌جا که یک ثانیه پیش سرش بود. 
  • چهل و شش
داشتم دلیل و نذیر می‌‌آوردم که «تو فرمانده تیپی. باید بمونی توی مقر، نباید بیای جلو..» نگاهم کرد. گفت «من که می‌آم. اونی که نباید بیاید تویی. نگاه کن ریش سفید تو پیرمرد. می‌آی تو راه می‌بری‌ها.»گفتم «‌آقا اصلاً من چیزی نگفتم. شما جلوبرو من از پشت سر می‌‌آم. خوب شد؟» 
  • چهل و هفت
وقتی راه افتادیم برای عملیات، فکر نمی‌کردیم ضد انقلاب با خبر باشد. وسط جاده به یک آمبولانس رسیدیم با چراغ‌های روشن. معلوم بود گذاشته‌اندش که ما ببینیم. جلویش هم جسد دوتا از شهدای ارتش را خوابانده بودند. مثله‌شان کرده بودند. خیلی تهدید‌آمیز  بود. با این که از این چیزها ندیده بودیم، ولی چند نفر حالشان به هم خورد، همه به فکر بر گشتن بودیم. کاوه گفت« بریم.»ظگفتم «با این وضع؟»‌گفت « اصلاً چون وضع این طوریه، حتماً باید بریم.» 
  • چهل و هشت
همیشه یکی دو تا ایفای خالی آخر ستون می‌گذاشت که اگر اتفاقی افتاد، با ماشین‌های ستون تعویض شوند. زد و یکی از ماشین‌ها پنچر شد. یکی از این ته ستونی‌ها را گذاشت تا جابه‌جایی کنند. یک عده را هم فرستاد تویدار و درخت‌های اطراف برای تأمین. یک دسته دمکرات یا کومله رسیده بودند و با خودشان گفته بودند « خوراک کمین.» ریخته بوند پایین. پشت سرشان هم تأمین رسیده بود و گرفته بودشان. بعد از این قضیه دیگر به نیروهای کاوه جرأت نمی‌کردند کمین بزنند. 
  • چهل و نه
نور سیگارشان را دیده بود. چهار نفر را فرستاد تا ببینند قضیه چیست. دو نفر کومله بودند. یکی فرار کرده بود و یکی را گرفته بودند.ازش پرسید « این جا چه کار می‌کردید؟» طرف گفت‌« شنیده بودیم قرار است کاوه بیاید، گفته بودند هر وقت رسید خبر بدهید که مقر را خالی کنیم.»در مورد کاوه دستور برای کومله عقب نشینی  بی درگیری بود. درگیری را مدتی امتحان کرده بودند، دیده بودند فایده ندارد. 
  • پنجاه
اعلامیه داد که از هر خانه‌ای یک تیر شلیک شود، جوابش را با خمپاره شصت می‌دهیم. زیرش هم امضا کرد محمود کاوه، فرمان داد عملیات سپاه مهاباد. همه می‌گفتند مردم را با ما دشمن می‌کنی. شب که شد از یک خانه چند تیر کلاش رسام شلیک شد. انگار طرف داشت می‌گفت « اگه راست می‌گی، بزن.»زد. با آرپی جی و خمپاره شصت هم زد. همان شد. کومله و دمکرات زند از شهر بیرون. رفتند به کوه.   
  • پنجاه و یک
پیغام دادند که مردمی بیا فلان جا. یک جایی بیرون شهر،‌آنجا  به جنگ. رفتیم سنگر زده بودند. کانال کنده بودند. مهمات حسابی هم فراهم کرده بودند. ما را انداخته بوند توی دشت باز وخودشان توی کانال. این مردانه جنگیدنشان بود. باور کن قبر هم برامان کنده بودند. انداخت بچه‌ها را توی دشت و رفتند توی کانال. نقشه‌اش را کشیده بودند که قضیه‌ی محمود را آنجا مختومه کنند. آخر کار مجبور شدند کانال را ول کنند و در بروند. 
  • پنجاه و دو
با دوربین نگاه کردم، دیدم کف دره یک عده نرم نرم می‌جنبند. سریع صداش زدم. گفتم «کمین، محمود جان.»دوربین را گرفت ونگاه کرد و گفت «همه بخوابند» همه خوابیدند. بعد سینه خیز رفت جلو. خیلی رفت. کاملاً نزدیکشان شد. نگران بودیم. برگشت. گفت« برویم.» گفتیم «‌کجا؟» گفت « توی کمین.» رفتیم. دیدیم کف رودخانه چوب زده‌اند و روی چوب‌ها کلاه کذاشته‌اند ومترسک درست کرده‌اند. گفت ‌« این جا از این کلک‌ها زیاده.» 
  • پنجاه و سه
صیاد. خدا رحمتش کنه، دوازه هزار نفر برده بود مستقر کرده بود، اما شروع نمی‌کرد. آخر فرستاد پی محمود. گفت «آقا کاوه، دست ودلم می‌لرزه. نمی‌تونم فرمان حمله بدم. چی کار کنم؟» محمود عصبانی شد. گفت « به قدرت خودت می‌خوای عملیات کنی یا به قدرت خدا؟» گفت « لااله الاالله. خب به قدرت خدا.» گفت « پس حله دیگه.» 
  • پنجاه و چهار
هیلکوپتر آمده بود زخمی‌ها را ببرد، یکی هم داشت  می‌رفت سوار شود. ازش پرسید « تو کجات مجروحه؟‌»‌گفت «من مجروح نیستم. موج گرفتتم.»زد تو گوشش. گفت «‌چه طوری موج گرفتت که خودت حالیته و می‌گی؟»  
  • پنجاه و پنج
من قبلاً فقط جبهه‌ی جنوب را دیده بودم وپاتک عراقی ها را با تانک نفربر، پاتک با نیروی پیاده برایم اصلاً جا نمی‌افتاد. وقتی دیدم آن همه نیروی پیاده دارند به سمت ما می‌آیند. کم دست پاچه نشدم. پرسیدم « چند نفرند؟» یکی گفت «‌به استعداد هفت تیپ.»هی می‌گفتم «‌دستور آتش بدهم.»همی کاوه گفت « صبر کن. بخواب. سرو صدا نکن،»ظ آخر رسیدند به فاصله‌ی شش متری. کاوه گفت « حالا آتش.» به نظرم رسید خیلی بی فایده است دیگر. اما هشتصد  و پنجا نفر در جا افتادند. 
  • پنجاه و شش
 می‌رفت جلو. بیست متر، سی متر، چهل متر. همه جا را با دقت نگاه می‌کرد. حتا زیر سنگها را. بعد اشاره می‌کرد بقیه بیاند جلو. می‌گفت «‌این آدم‌ها تحت ولایت منند. خودم باید این کار را بکنم.» 
  • پنجاه و هفت
گفتم «برو بخواب. ما خودمون می‌ریم. توی این گل و شل و این شب تاریک، تو دیگه نیا بالا. می‌ریم و بر می‌گردیم.»گفت « کردستانه. یه ضد انقلاب بی پدر ومادر. تنهایی با یک کلاش تار و مارتون می‌‌کنه، کسی هم نیست که نیرو رو جمع کنه. بچه‌ها خدای نکرده توی مخمصه می‌افتند. باید خودم باشم.»  
  • پنجاه و هشت
زنگ زدم « بابات می‌خواد بیاد کردستان.  منم بیام با بابات؟»‌گفت «‌اگه با بابا می‌آی. بیا.ِاز راه که رسیدیم دم غروب بود. آمد. سرش پر از خاک بود. سلام و احوالپرسی کرد و گفت « من برم یه دوش بگیرم، بعد بیایم.»رفت که برگردد. تا صبح نیامد، یکی دو بار یواشکی سرک کشیدم توی اتاقش. با یک نفر سرشان تو نقشه بود و صحبت می کردند. 
  • پنجاه و نه
چهار روز بعد از شروع عملیات بود و یک هفته بود که محمود حتا یک ساعت هم نخوابیده بود. بالای تپه وسط برف نشسته بود. باد سوزداری هم می‌آمد. دو تا بی‌سیم دستش بود. مدام بی‌سیم‌ها صدا می‌زدند و کارش داشتند. بین این صداها سرش شل می‌شد و چرتی می‌زد. باز تا صدای بی‌سیم می‌آمد، جواب می‌داد. 
  • شصت
پولل پیش آقا جون دشات. سی هزار تومان بود یا چهل هزار تومان یا پنجاه هزار تومان. گرفت داد به مادر. گفت « می‌خوای برای خواهرم جهاز بگیری، این را هم بگذار روی پولت، جهاز خوب بگیر.»  
  • شصت و یک
داشت با حسین بازی می‌کرد. حسین کوچک بود. به بچه می‌گفت « دایی جون!اذیت نکن وگرنه اون بلایی که قراره سر صدام بیارم سر توهم می‌آرم‌ ها.» 
  • شصت و دو
از وقتی حقوق سپاه را می‌گرفت، دیگر خرج کردنش خیلی با امساک شده بود. هر چه هم که باقی می‌ماند، می‌داد برای جبهه. کم تر پیش می‌‌آمد برای کسی هدیه‌ای چیزی بخرد. فقط یک بار. آمده بود مشهد دخترم را برد بیرون بگرداند. وقتی برگشت، دیدم برایش اسباب بازی خریده. 
  • شصت و سه
تلفن زد «‌آقا، این مبلغی که فرستادید. احتیاج به‌ش نیست. بگید برگرده.»پرسیدم « چرا؟ کسی دیگه پیدا شده؟» گفت « نه. لازم نیست اصلاً.»گفتم «‌یعنی چه؟» گفت «این قراره بیاد اون جا. توی پادگان. تبلیغ خدا و پیغمبر و امام حسین رو بکنه. هنوز از راه نرسیده رفته منبر، منبر اولش، داره تبلیغ من محمود کاوه رو می‌‌کنه. به چه درد می‌خوره این؟» 
  • شصت و چهار
خیلی خوش‌هیکل بود. کمر باریک، سر سینه صاف، بدون قوز، بدون شکم، شاداب، سرحال، فقط شونه‌ی چیش یک کم بفهمی نفهمی مطابق شونه‌ی راستش نمی‌‌شد.  
  • شصت و پنج
یک کلت غنیمتی توی دستش بود. چیز قشنگی بود. گفتم « چه قشنگه.»  داد دستم. دیگر پس نگرفت. 
  • شصت و شش
قرار بود  مکه برویم، سوریه برویم، هر بار دست یک دو روز مانده بود رفتن، زنگ می‌زد که نمی‌توانم بیایم. می‌خورد به عملیات. نشد. خیلی هم دوست داشت، اما نشد. نرفتیم. 
  • شصت و هفت
با خبر شده بودند که سکه برده که بفروشد، پول واریز کند برای مکه، فرستاند پیش که «نمی‌خواهد. از طریق سپاه می‌بریمت. مجانی.» نرفت. اصلاً نرفت. نه مجانی، نه پولی، نه هیچ جور. 
  • شصت و هشت
اسمش در آ‚ده بود برای مکه. نمی‌رفت. مادرش دوست داشت محمودش حاجی بشود. پرسید « خب مادر چرا نمی‌روی؟»گفت «من اگر برم و برگردم ببینم توی همین مدت ضد انقلاب حمله کرده، یه عده رو کشته، یه جاهایی رو گرفته، که نبودنمن باعث این‌‌ها شده، چی دارم جواب بدم؟ جواب خون این بچه‌ها رو کی می‌ده؟»  
  • شصت و نه
سر فوتبال که می‌شد همیشه می‌گفت « من تو تیم بسیجم. من اصلاً‌ بسیجیم. من پاسدار نیستم که، بسیجیم.» 
  • هفتاد
 بقیه‌ی تیپ‌ها یا مشمول قبول نمی کرند، یا مشمولها را ازبسیجی‌ها سوا می‌کردند. می‌گفتند« مشمول  که بسیجی نمی‌شه.»کاوه نه، با مشمول‌ها بیشتر حتا می‌نشست. وقت عملیات دیگر تشخیص نمی‌دادی کی مشمول است کی بسیجی. گاهی حتا مشمول از بسیجی بهتر عمل می‌کرد.  
  • هفتاد و یک  
با بچه‌ها که طرف بود، می‌گفت « اگه ممکنه، این قسمت رو بیش‌تر تقویت کنید.» یا می‌گفت « اگه ممکنه، این نقص‌ها هست، لطف کنید برطرف کنید.» به فرمانده‌ها که می‌رسید می‌گفت « خجالت نمی‌گشی؟ این همه وقته داری می‌جنگی، باز وضعت اینه؟» می‌گفت « نیروی بسیجی اومده برای خدا بجنگه. مشکل نداره. از بی عرضگی ما است که نمی‌تونیم سازمان دهیش کنیم.» 
  • هفتاد و دو
وقتی کسی مجروح می‌شد، لباسهایش را کاوه می‌شست. رد خور نداشت. کس دیگر هم اگر می‌خواست بشوید، نمی‌گذاشت. 
  • هفتاد و سه
سر صف غذا، جلویی‌ها جا خالی می‌کردند که او برود جلو غذا بگیرد. عصبانی می‌شد. ول می‌کرد می‌رفت. نوبتش هم که می‌رسید،‌ آشپزها برایش غذای بهتر می‌ریختند. می‌فهمید. می‌داد به پشت سریش. 
  • هفتاد و چهار
قاشق کم بود. همیشه سر قاشق دعوا می‌‌شد. کاوه قاشق بر نمی‌داشت. با دست لقمه می‌کرد. این قدر قشنگ. همه‌ی بی‌قاشق‌ها کیف می‌کرند.  
  • هفتاد و پنج
فقط شبها با بچه‌ها عکس می‌انداخت. ساعت دو و سه که می‌شد، اخم‌هاش می‌رفت، صورتش پر از خنده می‌شد. می‌آمد جلوی آسایشگاه‌ها. هر کس می‌خواست باش عکس بیندازد. وقتش همان وقت بود. اصلاً برای همین می‌آمد. می‌دانست دوست دارند. 
  • هفتاد و شش
عکس هست ازش، می‌شمردی، می‌بینی هجده تا دست روی گردنش هست. خب بنده‌ی خدا هرکول هم که نبود. اصلاً درشت نبود. از محبتش، حالا داشته زیر فشار این دست‌ها له می‌شده‌ها،‌ اما به روی خوش نمی‌‌آورد. 
  • هفتاد و هفت
 این بار هم اولش گفتم نه. بعد هم گفتم « تو اصلاً من رو چی می‌شناسی؟ من یه مشمول ساده‌ام. اول گفتی بیا بشوفرمانده دسته. حالا هم می‌گی بیا بشومعاون گروهان. به چه حسابی؟» گفت «من اگر باید بشناسمت، که شناخته‌ام. بعد هم من ازت نظر نخواستم، کار خواستم.» 
  • هفتاد و هشت
مسجد رفتنش برای خودش مسافرتی بود. تا مسجد فاصله کم نبود،اما همیشه پیاده می رفت . با همه هم خوش و بش می کرد.پیاده می رفت . که اگر نیروهای عادی هم وقت دیگر دستشان به ش نمی رسید ، آن موقع بتوانند بروند پیشش. 
  • هفتاد و نه
گفتم «با براد کاوه کار دارم»گفتند «داره فوتبال می رنه با بچه ها»هر چه نگاه کردم ، دیدم خوب دارند فوتبال بازی می کنند،همه مثل همند.من از کجا بفهمم کاوه کدام است؟ صبر کردم بازی که تمام شد،چیدایش کنم 
  • هشتاد
شب تا نصف شب کشتی می‌گرفتیم. وقتی خواستیم بخوابیم، محمود گفت « صبح برای نماز بیدارم کنید. اگه بیدار نشدم ، آب بریزید روم که بیدار شوم.» صبح هر چه کردیم، بیدار نشد، ناچاری با ترس و لرز آب ریختیم روش. بلند شد، تشکر هم فکر کنم کرد. 
  • هشتاد و یک
بی سیم زدم گفتم « برادر کاوه ما می‌خواهیم با توپخانه این‌ها  را بزنیم این جا پر از ضد انقلابه‌.» گفت « چی روبا توپ بزنید؟ اون جا پر از زن و بچه است. مردم که گناهی ندارن. تو که خودت کردی باید حواست بیشتر جمع این چیزها باشه.» گفتم « آخه ضد انقلاب خیلی زیاده.» گفت «خوب زیاد باشه. دلیل نمی‌شه.» 
  • هشتاد و دو
پدرش را برده بودند کردستان، ببیند پسرش کجا است وچه کار می‌کند. وقتی فهمیده بود، گفته بود« بابا! شما از این امکانات بیت المال استفاده نکنیدها. چیزی اگرمی‌خواید بخورید یا جایی می‌خواید برید. با خرج خودتون باشه.» 
  • هشتاد و سه
برای این که با هم آشناتر بشویم، هر کس اسمش را می‌گفت و می‌گفت بچه‌ی کجا است. نوبت محمود که رسید ما مشهدی‌ها منتظر بودیم که چی بگوید. به هم چشمک می‌زدیم که «یکی به نفع ما.» گفت «من محمود کاوه هستم، فرزند کردستان.» 
  • هشتاد و چهار
 از مجروح‌های شب قبل بود. افتاده بود. کسی نتوانسته بود ببردش عقب. محمود رفت بالای سرش. باش صحبت کرد.  دل داریش می‌داد که برمی‌گردیم و می‌بریمت. ازش پرسید «منو می‌شناسی؟» پیرمرد ازش خیلی خون رفته بود. نمی‌توانست درست حرف بزند. گفت «‌آره. تو کافه‌ای .» خندید گفت « آخر عمری کافه هم شدیم.»  
  • هشتاد و پنج
اعصاب همه واقعاً خرد بود. همه در حد انفجار سختی کشیده بودند. شش هفت ماه در یک محاصره‌ی نامرئی گیر کرده بودند. دیدم، یک بچه بگویم؟ بزرگ به نظر نمی‌آمد آخر،‌ نشسته روی کاپوت جیب به جیب می‌گوید برو. دست‌هایش را گذاشته بود روی گوش‌هایش جاده را نگاه می‌کرد. می‌گفت « یه ذره بگیر به چپ. راست مین گذاشته‌ند. خب. رد شدی. حالا فرمونتو راست کن.»‌بچه‌ها هم می‌خندیدند. پرسیدم « این بی مزه کیه؟»چپ چپ نگاه کردند و گفتند « کاوه است.» 
  • هشتاد و شش
بنده‌ی خدا سر شب که ‌می‌خواست بخوابد، یک پتو می‌گذاشت کنار دستش که سحر که هوا سرد می‌شود، بکشد رویش. سحر می‌دید پتو نیست. یک شب گفت «‌بابا کدوم بی‌انصافیه این پتوی ما رو ور می‌داره؟» محمود گفت «‌اِ. پس بگو. این پتوی توست که من هر شب برش می‌دارم.» 
  • هشتاد و هفت
 رفته بودیم خانه‌ی یکی از پیش مرگها؛‌ مهمانی. جماعت گوش تا گوش نشسته بودند که دیدیم برق خانه قطع شد. حالا همه به هول وولا افتاده بودیم که نزنند محمود را، طوریش نشود. هر چه می‌گشتیم محمود را پیدا نمی‌کردیم. یک چیزهایی هم مدام می‌خورد تو سر و کله‌مان. نیم ساعتی طول کشید. بالاخره برق وصل شد. دیدیم محمود یک گوشه ایستاده هرهر به همه می‌خندد. زده بود با انار کله‌ی همه را قرمز کرده بود. خودش ایستاده بود آن گوشه می‌خندید. 
  • هشتاد و هشت
 دور آتش نشسته بودیم و گپ می‌زدیم. ناصر کاظمی گفت «من اگه شید هم بشم،  خجالت نمی‌کشم، قبلاً از خجالت جمهوری اسلامی دراومده‌م. من با کشف کردن کاوه یک خدمت اساسی به این نظام کرده‌م.» با خودمان می‌گفتیم « چی می‌گه ناصر؟»  
  • هشتاد و نه
قرار بود زین‌الدین بیاید مهاباد. هنوز چند روز مانده به رسیدنش، از خوشحالی روی پا بند نبود. بعد خبر رسید که توی کمین ضد انقلاب گیر کرده‌‌اند و زین‌الدین هم شهید شده. بچه‌ها را جمع کرد که به‌شان خبر بدهد که عملیات مشترک لغو شده. یک جمله‌ی نصفه گفت. گفت عملیات لغو شده. اما تمامش نتوانست کند. گریه افتاد. همه گریه افتاند. 
  • نود
کاظمی داشت زمین و زمان را به هم می‌دوخت که « محمود کاوه  کجا است پس؟» چه می‌دانستیم؟ فقط شنیده بودیم توی محاصره است. کجا؟ نمی‌دانستیم. با همه دعوا داشت که چرا تنهاش گذاشته‌اید. بالاخره محمود با چهار نفر دیگر از یک کانال زدندبیرون. سه تاشان مجروح شده بودند. اما محمود سالم بود. کاظمی از این رو به آن روی شد. لب‌هاش از خنده باز شد. چشم‌هاش از شادی برق می‌زد. با همه بگو بخند می‌‌کرد. دم غروب هم بود. گفت « حالا که محمود پیدا شد،‌برم یه سر به بچه‌ها بزنم تا تاریک نشده و برگردم.»یک ربع نکشید که خبر آوردند کاظمی کمین خورده و مجروح شده. مابه مجروح بودنش هم نرسیدیم. تارسیدیم شهید شده بود. محمود چه اشکی می‌ریخت. تمام پهنی صورتش اشک بود. 
  • نود و یک
پرسید « حا مادره چه طور بود؟ خیلی سر و صدا می‌کرد؟ خیلی بی‌تابی می‌کرد؟»گفتم « نه. خیلی هم بی‌تاب نبود. معمولی بود.»گفت « دو تا بچه‌اش شهید شده، معمولی بود؟»گفتم «ها.»داشت یادم می‌داد انگار. 
  • نود و دو
ناکار شده بود، مجبور بود عصا دست بگیرد، گفتم «مادر، با این حال کجا می‌خوای بری؟» گفت «‌بچه‌های مردم اون جا بی‌پشت و پناه دارن از بین می‌رن. بمونم این جا چه کار کنم؟ باید برم مادر.»  با همون عصا راه افتاد و رفت. 
  • نود و سه
 هیچ وقت نمی‌گذاشت ببوسمش. این بار خودش آمد دست انداخت گردنم، من را بوسید. همه تعجب کردند. من فهمیدم که کار تمام است،‌ اما به مادرش چیزی نگفتم. 
  • نود و چهار
به هم سایه‌ها گفته بود« به خواهرم بگویید دوبار آمد باش خداحافظی کنم، نبود.» خیلی دلم گرفت. یک هفته نگذشته بود که شب خواب دیدم  دارد به من می‌گوید «‌تیپ شکست خورد. من هم رفتم.» 
  • نود و پنج
داشتیم از طراحی عملیات برمی‌گشتیم. محمود رفت عقب تویوتا. گفتم « جلو که جا هست.»گفت « راحتم. این جا راحترم.» من هم رفتم پیشش نشستم. از سر شب دیده بودم که تو حال خودش نیست. اول جلسه قرآن خواند گریه افتاد.  بقیه هم از گریه‌اش گریه افتادند. ماشین که کمی حرکت کرد گفت « دلم گرفته.»گفتم «چرا خب؟» گفت « بروجردی رفت. کاظمی رفت. قمی رفتیکی یکی همه را اسم برد. بیرون ماشین را نگاه کردم. 
  • نود و شش
سوار شد برود. گفتم «‌می‌ری؟ پس ماچی؟ » گفت «شما هم بیایید.» رفت.صبح نشده، دیدم بی‌سیم می‌گوید « ملخ بیاید کاوه را ببرد.» شب بود. هلیکوپتر نمی‌پرید. تا صبح صبر کردیم. 
  • نود و هفت
مچ بادگیرم کش داشت. کش را که با دست باز کردم خون ریخت بیرون. محمود گفت « گلوله خوردی.» گفتم «‌آره انگار.»برم گردانند عقب. توی بیمارستان بودم که گفتند «‌یکی از فرمانده‌های رده بالا آمده عیادتت.» تا رسید، پرسید «چی شده؟»‌ تعریف کردم براش که تیراندازی کردند سمتمان و من زخمی شدم. عصبانی شد. گفت «‌مگر من هزار بار نگفتم نگذارید محمود جایی بره که درگیری باشه؟ چرا رفتید یه همچی جایی؟»‌گفتم «شما یه چیزی می‌گید. مگه می‌شه جلوش رو گرفت؟ شما خودتون یه بار بیاید، ببینید می‌تونید جلوش رو بگیرید؟»‌گفت «نه. دیگه کسی نمی‌تونه. تموم شد. رفت.»  
  • نود و هشت
رفته بودم پیش یکی از دوستهام، با هم برای امتحان فرداش درس بخوانیم. مادرم و برادرم آمدند سراسیمه که بدو بیا، محمود مجروح شده. دیدم مجروح شدنش که تازگی ندارد. این قدر دست پاچگی مال چیز دیگری است. گفتم «‌راستشو بگید، شهید شده. نه؟» ********وقتی خودش را دیدم، مطمئن شدم. گفتم «خدایا؟ من که از محمود گذشته بودم. گذشته بودم که در خدمت توباشه. سالم باشه و فقط  به تو خدمت کنه. این طور صلاح دونستی؟»  
  • نود و نه
ما توی مشهد توی پادگان بودیم. یکی از در آمد، صبح زود بود، گفت «‌شنیدید که چی شده؟» گفتیم « چی شده؟» گفت «‌محمود شهید شده.» گفتم «برو دنبال کارت. همچین چیزی جنسش نشده. مگه می‌شه؟»  
  • صد

وقتی محمود شهید شد، فکر می‌کردیم مهاباد جشن بگیرند. رسیدیم به مهاباد. همه جا عزا بود و ختم و فاتحه می‌گفتند «‌برای ما امنیت و آسایش آورده بود.»                               


دسته ها :
شنبه دوازدهم 2 1388
X